- دیشب دیر وقت اسام اس داده: «آقای برگ بید به این پسر خالتون بگید دست از سر من برداره. به خدا میرم همه چیزو میگما!» گفتم: «تو که خوب میشناسیش. میدونی چقدر ساده و خنگه. بزار به حساب سادگی و حماقتش. من هم باهاش صحبت میکنم. اما ای ول! اینه طرز صحبت با ما؟!» گفت: «تو رو خدا ببخشید. دست خودم نبود. ببخشید. شما سرورین. شما تاج سرین!» (پسر خاله داره حماقت میکنه. آبروی چندین ساله ما را هم به خطر انداخته. دلم به حال این هم میسوزه. گیر بد کسی افتاده.)
- دیشب دیر وقت اسام اس داده: « صبح ناراحت شدی؟ ببخشید.» گفتم: «آره ناراحت شدم. خوبه؟ دوستت داریم ما. اینقدر اذیتمون نکن.» گفت «چشم.»
- دیشب دیر وقت اسام اس داده: « باشه من چوق!» گفتم: «سرت گیج نره؟!» گفت: «انگاری روز قشنگی بوده؟ روز جهانی خانواده!» گفتم: «قشنگ و سخت. هنوز سنگینه و فشارش هم بالاست!» گفت: «امیدوارم یا عادت کنی یا بر فشار غلبه کنی!» گفتم : «منم امیدوارم یه بزرگش! به اندازه قلبتو پیدا کنی تا بتونی همیشه خندههاتو توش ببینی!»
- دیشب دیر وقت اسام اس داده: «نمیخوای جواب سوالاتمو بدی؟» گفتم: «ظهر تا حالا فکرمو مشغول کردی. میگم. تا جایی که بتونم. اما یکی یکی. مرحله به مرحله. فعلا این بُعد جدیدو ببین تا بعد.»
- دیشب دیر وقت اسام اس داده: «چیکار کردی؟» گفتم: «حله انشاالله» گفت: «ای ول. دمت گرم.»
- امروز صبح هوا سرد بود و ابری. اما خبری از برف و بارون نبود. رفتم بیرون. تو ماشین نشسته بودم و با پسرخاله صحبت میکردم که دیدم بارش برف شروع شد. چند دقیقهای نگذشته بود که دیگه از شیشهها چیزی پیدا نبود. خدا حافظی کردم و رفتم. طی 15 دقیقه چندین سانتیمتر برف رو زمین نشست. چنان برف و بورانی بود که اکثر ماشینها زده بودند کنار. هیچ جا دیده نمیشد. مردم تو پیادهروهاایستاده بودند و صورتشون را با دستاشون پوشونده بودند. یاد این فیلمهای قطب جنوب افتادم که اسکیموها تو برف راه میرند و باد، برفها را میکوبه تو صورتشون! مامان نگران شده بود! زنگ زد. گفتم دارم میام... 15 دقیقه بعد هوا از این رو به اون رو شد! ابرها ناپدید شدند و خورشید خانم اشعههای نورانیش را میپاشید روی سطح شهر. چنان منظره زیبایی ایجاد شده بود که روح هر بینندهای را نوازش میداد. (الله اکبر)
- چه طبیعت زیبایی. تشعشع زیبای خورشید از بین ابرها، شرشر آب حاصل از آب شدن برفها، نوک کوه سید محمد که از تو ابرها بیرون زده و منو یاد قصرغول لوبیای سحر آمیز میاندازه، بچههایی که سعی میکنند قبل از آب شدن برفها گلولههای برفیشون را به سمت همدیگه پرتاب کنند! (الحمدلله)
- نوشتم : «هوا رو دیدی چی بود؟ الآن به سمت غرب آسمون نگاه کن. میبینی چه قشنگه؟ » گفت: « آره دیدم، خیلی زیباست.» گفتم: « حیفم اومد احساس به این قشنگی را باتو تقسیمش نکنم...» گفت: «ممنونم از این همه لطفی که به من داری...».
- اس ام اس داده: «حس کردم تو هم از زندگی خسته میشی. اما فرق تو اینه که تو این دلزدگی خودتو میسازی». گفتم: «چی فکر کردی؟ من خودم بدبختترینم...» (به سلمان هم گفتم که شماها زیادی رو من حساب باز کردید... )
- مظاهر زنگ زد. خدا خیرش بده! اگه زنگ نزده بود که ماشین رفته بود! دیدم منظرهء قشنگیه. روندم و رفتم تا پای کوه! داشتم عکس میگرفتم و صفا میکردم که مظاهر زنگ زد. اومدم بیام تو ماشین که دیدم ماشین داره خودش عقب عقب تو سرازیری میره! دویدم گرفتمش!
- حدود یک ساعت و نیم حرف زدیم! آخرش گفتم: «خدا را شکر با تو که همکلوم میشیم تهش یه چیزی داره.» (حرفامون قشنگ بود. حیف که چند بار گفت نگو، وگرنه پست امشبم قشنگتر میشد.)
- مامان سالی یه بار خورش بِه میپزه! ما بچهها زیاداز غذاهای شیرین خوشمون نمیاد! به خاطر همین برای ما ماکارونی پخته بود. جالب اینجاست که من هم زیاد با ماکارونی میونه خوبی ندارم! به هر حال خوردیم. چقدر خوشمزه بود! (دست پخت مامان من تو فامیل زبانزده. بارها گفتهام نمیدونم پس فردا؟؟؟)
- دایی زنگ زد. رفتیم برای ژیان! یارو یه کم مخش تاب داشت انگار.
- رفتیم برای خونه. بازم نشد. برای بابانگرانم.
سلمان اومد. گفتم هوس اسنک کردم. گفت مامانم آبگوشت پخته! گفتم مامان من هم خورش بِه! گفت پس بریم!
چند کلمه خودمانی:
بعضی وقتها که به زندگی گذشتهام نگاه میکنم، میبینم که خیلی از فرصتها را از دست دادهام. فرصتهایی که دیگه قابل جبران نیستند. حسرت میخورم برای کارهایی که میتونستم بکنم و نکردم، برای حرفهایی که میتونستم بزنم و نزدم، برای احساساتی که میتونستم بروز بدم و ندادم، برای نگاههایی که میتونستم بکنم و نکردم، برای خیالاتی که میتونستم داشته باشم و نداشتم. هرچند در موقع خودش، برای خیلیاش دلیل داشتم اما این از حسرت الآنم چیزی کم نمیکنه.
در خلوت خیال:
بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟ ... چراغ زندگی گُل کرد، کی پروانه خواهی شد؟
مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی ... که تا بر هم گذاری چشم را، افسانه خواهی شد